سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوت سال ها

یک شب آمدی

یادت هست...

در زدی

وارد شدی

نگریستمت...

لبانت را گشودی تا بگویی... لرزیدند اما...

هیچ نگفتی

در رها شد از میان دستت  نزدیکترم آمدی...

انگشتانت در هوا بلند شدند...

میان گیسوانم لغزیدند...تا روی گونه هایم... تا نزدیک لب هایم...

خواستی لرزش لبانت روی لب های من ، حرف شوند...

نگاهت سر خورد روی تار موهای من

و گفتی آرام:

"سیاهی موهایت چه زود به گلبرگ های رزهای سپیدی که می آوردم برایت ، رنگ باختند..."

و خواستی لرزش لبانت روی لب های من ، حرف شوند...

من همچنان می گریستم...

به لرزش لبانت که بر جنبش دری که از میانش گذشتی حرف شده بود

دری لغزیده از میان دستت...






نوشته شده در یکشنبه 92/5/27ساعت 10:36 عصر توسط Rahai نظرات ( ) |


Design By : Pichak