یک شب آمدی یادت هست... در زدی وارد شدی نگریستمت... لبانت را گشودی تا بگویی... لرزیدند اما... هیچ نگفتی در رها شد از میان دستت نزدیکترم آمدی... انگشتانت در هوا بلند شدند... میان گیسوانم لغزیدند...تا روی گونه هایم... تا نزدیک لب هایم... خواستی لرزش لبانت روی لب های من ، حرف شوند... نگاهت سر خورد روی تار موهای من و گفتی آرام: "سیاهی موهایت چه زود به گلبرگ های رزهای سپیدی که می آوردم برایت ، رنگ باختند..." و خواستی لرزش لبانت روی لب های من ، حرف شوند... من همچنان می گریستم... به لرزش لبانت که بر جنبش دری که از میانش گذشتی حرف شده بود دری لغزیده از میان دستت... پناه می آورم پناه می آورم بدین جا بی آنکه لحظه ای بندیشم قرار است چه و که اینجا پناهم باشد بی آنکه لحظه ای تصویر تو را از میان شکاف های دیوارهای حافظه ام نبینم... بی آنکه آنی درخشش سکوت سالهایم را در میان چشمان تو محو پندارم... بی آنکه دمی بیندشم تویی نیست... پیاده آمده ام یک حس مبهم مرا به اینجا کشانده است چراغ ها را روشن می کنی...؟ برای همه وبلاگ نویسان تنها می نویسم یا همان تنهایان وبلاگ نویس! دلیل ورود تک تک وبلاگ نویسان تنها یا تنهایان وبلاگ نویس را به جهان مجازی وبلاگ را نمیدانم! هرچند که دلیل ورود خودم هم این چنین نیز نمی تواند باشد ولی اگر به پس ذهنمان رجوع کنیم ، اگر ساعت شنی فکرمان را برگردانیم و به سقوط دانه دانه های شن های به خوبی بنگریم... شاید بنیان حضورمان را در این جهان به وضوح ببینیم... تصور همه ما این است که آمده ایم تنهاییمان را میان دنیایی بگسترانیم که انسان هایش ما را نمی بینند... نمی شناسند...نمی شنوند... تصور همه ما این است که آمده ایم راحت حرف بزنیم از آن حرف هایی که دوست داریم شاید گاهی حرف دل بزنیم... تصور همه ما ورود به دنیایی ست که خودمان با سر انگشتان احساس مان از روی صفحه کلید خلقش کرده ایم دنیایی با آدم های جدیدی که خودمان انتخابشان کرده ایم... دنیایی که از ما واقعیت را نمی خواهد... دنیایی که آدم هایش فقط مارا می خوانند... فقط می خوانند... آمده ام... بعد از سال ها آمده ام... آمده ام بعد از سال ها بگویم بعد از سال های بدون تو... آمده ام سکوت سال های بدون تو را اینجا بگویم... شاید بشنوی .....
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های بی فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش ! بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نم باره ای کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی...؟
Design By : Pichak |